سفارش تبلیغ
صبا ویژن

موقتا عنوان ندارد

درس اول: حق گرفتنی است

مظاهر دیدگاه

مرد گنده آمپولی به بازوم زد، و گریه خفنی از من سر زد. حسن هم دردش امده بود ولی انگار که تو خونه بهش گفته بودن که درد داره و نباید گریه کنی. به روی خودش نمی‏اورد. پهنای صورتم اشک بود. مادرم حوله داغ کرد گذاشت روش. بابام برام یه کیف و یه کفش خرید . بعداً فهمیدم که این کیف ها برای بردن غذاس. بابام اشتباهی خریده بود. نشد که ببره پس. مثل کیف های مداد رنگی که الان هست. فقط خیلی بزرگ و بی ریخت ولی خدایش محکم بود، تو دست من یه سال دوام اورد.
بابا آب داد، مادر نان داد .. ولی دارا انار دارد را باید خودمان یاد می گرفتیم ...الف، ب، ج، د، ه، و، ز. من کلاس اول «ز» بودم. یک کلاس کوچیک، کیپِ کیپ پر بچه های بی دندون. مدرسه خیلی شلوغ بود. چون هیکل‏مان گوشتی‏تر از بقیه بود (ماشالله، بزنم به تخته) رفتم ته کلاس. یکی مانده به آخر. هشت ردیف تا معلم فاصله داشتیم. همان هفته اول به علت آسیب‏زدن به نقطه حساس یکی از بچه‏ها عذرمان را خواستن. فکر می‏کردم اینجا هم مثل محله‏مان است. هر کس زورش بیشتر ...
با همون کیف بی ریخت و ضایع ولی محکم، تا آخر سال سر و صورت چند نفر تغییر شکل پیدا کرد. یادم هست، صورت چند نفر را کبود کردم. یکی خورد زیر چشمش. تا صبح خوابم نبرد. نکنه خورده باشد تو چشمش. فردا با مادرش آمده بود. همون لحظه صورتم سرخ شد.
معلم داشت علامات را می پرسید، دایره، مربع، خط راست، ... وحید مهری(الان مهندسی بورسیه ارتش می خونه) مثل بلبل جواب می‏داد. من و حسن که قبل از شروع شدن مدرسه تمام حروف را یاد گرفته بودیم و تا مرد با اسب آمد را از حفظ کرده بودیم، از این‏که علامات را کامل بلد نیستیم خیلی بهمان برخورد!
از فرداش هر روز یکی از وسایل این وحید اقا گم می‏شد و بعد از اینکه یکی دیگه می‏خرید باز پیدا می‏شد !!!
زمستان بود، برف سخت آمده بود و اضافه کاری وایساده بود. سی چهل سانتی روی زمین بود. کلاه یکی از بچه ها(فکر کنم مال وحید بود) دست به دست می‏شد، این بی‏چاره هم دنبال کلاهش. ناظم ما را دید ... با دست و پای خیس بدون دست‏کش و کلاه دور حیاط مدرسه می‏دویدیم.

زنگ تفریح: کنار بوفه: نتیجه گیری از حوادث زنگ قبل:
یک. کلاس اول آمپول می‏زنند.
دو. من کیفم را دوست نداشتم. می‏گفتم صد رحمت به گونی و کش.
سه. خوبی کلاس اول این است که توی پرونده‏ات چیزی نمی‏نویسند ... والا پرونده‏ام پر بود از تنبیه‏ها و تذکرات.
چهار. پدرم تو ابتدایی هیچ وقت به مدرسه‏آم نیامد. چون نبود که بیاید. خودم بودم و خودم.
پنچ. حسن تو رفاقت خیلی حال داده بهم. بعد از ماه رمضون خونشون می‏ره یه محله دیگه. بعد از هیجده سال رفقات. حسن الان مهندسی میکانیک می‏خونه.
ششم. روز اولی که رفتم مدرسه، قرار بود داداش من و حسن بی‏یان دنبال‏مون. نیامدن، ما هم مجبور شدن خودمان بیایم خونه. بالا پشت بون خونه‏مون را آسفالت می‏کردیم. بوش همه محل را برداشته بود. داداشم بعد از من آمد خانه، گفت که از دور مراقبم بوده و یک نصیحت کرد، گفت:«باید خودت باشی و خودت. حقت را می‏خورند اگر نگی‏ریش. هیچ کس به تو رحم نمی‏کنه.»
حالا بعد 18 - 17سال تو دانشگاه، رئیس دانشگاه با اون حزب الله بازیش حق مسلم غیر هسته‏ای دانشجوها را می‏خوره. حق را باید گرفت، حتی اگر روی پروند دانشگاهیت نوشته باشد، یک ترم توبیخی.
ششم. بعضی وقت‏ها خواب بخاری کلاس‏مان را می‏بینم ... من زیادش کردم، خوب سرد بود ... فردا کلاس‏‏مان سیاه سیاه شده بود. سال بعد گاز کشیدن.
هفتم. خیلی برای خودم متاسفم که اسم معلم کلاس اولم را به یاد ندارم. متاسفم.

پس از متن: قالب خوشگلی که روی وبلاگم است را آقا مهدی زحمت‏شو کشیدن. ممنون به خاطر همه زحمات.
آقا پویا، پرتو ما را به بیان خاطراتمان از دوران مدرسه، تشویق کردن، که نتیجش این مطلب شد. مشتاق دیدارت هستیم، اقای پرتو، ان‏شالله ضیافت رضوان.


کلمات کلیدی: دوران ما

?بازدید امروز: (37) ، بازدید دیروز: (71) ، کل بازدیدها: (271469)

ساخته شده توسط Rodrigo ترجمه شده به پارسی بلاگ توسط تیم پارسی بلاگ.

سرویس وبلاگ نویسی پارسی بلاگ